یک داستان شخصی از اعضا
چطور اتفاق افتاد؟ امیدوارم هرگز فراموش نکنم؛ چون اگر فراموش کنم احتمال دارد به جای قبلیام برگردم و فکر کنم که میتوانم مثل یک شخص محترم شهوترانی کنم. میبینید! من یک معتاد جنسی هستم، یک مست اعمال جنسی که درحال بهبودی است، درست مثل یک الکلی؛ با این تفاوت که داروی من به جای مشروبِ الکلی، شهوت جنسی است.
از بچگی انگشت شستم را میمکیدم. تنها راهی که پدر و مادرم برای ترک این عادت من داشتند این بود که پلیس محل را خبر کنند. این ماجرا در دهۀ 1930 میلادی در روستایی حوالی لُسآنجلس اتفاق افتاد. پدر و مادرم که همراه سیل عظیم مهاجران به آمریکا آمده بودند، فروشگاه محلی کوچکی شامل پمپ بنزین،کفاشی و خواروبارفروشی تأسیس کردند. در این فروشگاه بود که با اتمام حجّتِ آن مأمورِ غول مواجه شدم. او به چشم من خیلی بزرگ میآمد. چیزی که از او ميتوانم بهياد بياورم، کمربند و شکمِ گندهاش است. یا باید مکیدن انگشتم را قطع میکردم و یا توسط این غول بیشاخودم تکهتکه میشدم. من آن کار را با لرزش تشنجآوری ترک کردم؛ ولی بهشدت به آن تسكيندهنده احتیاج داشتم.
تا جایی که بهیاد میآورم تنها وسوسهای که قبل از هشتسالگی داشتم کارتونهای توی روزنامۀ آخر هفته و داستانهای ماجراجویانۀ شبهای رادیو بود. من و برادرم تقریباً میرفتیم توی بلندگوی رادیو تا خودمان را در یک رؤیای محض گم کنیم و از آن وضعیت فقر اقتصادی که پدرمان را از ما گرفت و مادرمان را با سه بچۀ گرسنه و دلواپسی و اضطراب تنها گذاشت، فرار کنیم.
کارتون مورد علاقه من «فلَش گُردُن» با مردان شجاعش و ماشینهای محشر و زنان دلربایی بود که لباسهای باز و دلفریبی داشتند. یک روز آخر هفته با تمام وجود به کارتون خیره شده بودم که ناگهان «آذورا» ملکۀ جادوها ظاهر شد و «فلَش» را در آغوش گرفت و احساسات بچگي مرا برانگيخت. این یک تجربه تازه و عجیب بود. آن تحریک جنسی، وسیلهای براي پرواز از واقعیت به من داد و من ناچار بودم که هرروز بهوسیله خودارضایی به فراموشیِ مستکنندۀ شهوت، فرار کنم. من دیگر ارتباطم را یافته بودم. این از همان ابتدا در من شکل گرفت و از آن به بعد، رابطه جنسی من وابسته به عکس زنان شد.
با وجود اینکه رشد جسمانی عادی داشتم؛ ولی دیگر احساساتم رشد نکرد. در دبستان میخواستم که وارد مرحله جديدی شوم و با دیگر بچهها ارتباط برقرار کنم؛ اما هرگز نتوانستم اینکار را بهدرستی انجام دهم. من در آن مکان نبودم؛ بلکه در جایی در درون خود پنهان شده بودم و گاهی به دنیای بیرون نگاه میکردم؛ انگار که آن هم یکی از صحنهسازیهای خیالیِ درون سرم بود. درطول این مدت، عدم کنترل احساسات در من نمایان بود و برای سالهای پیاپی در رفتار با برادرم، تنفر و حرکات وحشیانه و عصبی انجام میدادم.
در دوره راهنمایی، این حرکات، باز هم در من وجود داشت که با اضطراب شدیدتری همراه بود. دخترها و پسرها با هم جفتوجور میشدند ولی من احساس وصلۀ ناجوربودن میکردم و دائماً به دنیا خیره میشدم و کارم شده بود خودارضایي و خودارضایي. من از آن بهعنوان یک تسكيندهنده و داروی خوابآور استفاده میکردم که احساس کنم واقعاً زنده هستم. دوران دبیرستان از همه بدتر بود. یادم میآید که دخترها من را میخواستند و من همچنان نميتوانستم ارتباط برقرار كنم. از یک دختر خوشم میآمد ولی تنها کاری که
میتوانستم بکنم این بود که زمانی به او نگاه کنم که او نمیتوانست مرا ببیند. در دبیرستان بود که تازه فهمیدم بین دو جنس مخالف چه رابطهای وجود دارد. البته دقیقاً نمیدانستم که این رابطه چگونه است.
در درون خودم آرزوی چنین ارتباطی را با یک جنس مخالف پرورش میدادم. برای دانستن دقیقتر مسائل جنسی، کتاب زیستشناسی را از مدرسه دزدیدم و در قسمتی از آن به چیزی برخوردم که باعث حیرت و لذت من شد. بالاخره فهمیدم که انسانها چگونه با یکدیگر رابطه جنسی برقرار میکنند. برای کسی که نُه سال، مست رفتارهای جنسی بوده است، این راه آموزش، یک راه سخت محسوب میشود!
در دبیرستان بعضی از ما بهصورت پارهوقت در صنعت هواپیمایی کار میکردیم و بقیۀ روز را به مدرسه مي رفتيم. یادم میآید زمانیکه پرچهای بمبافکنها را میبستم، پشت کوچهپسکوچههای کارخانه حرفهایی میشنیدم که بيشتر از عکسها شهوت مرا تغذيه ميكرد. علیرغم تربیت مذهبیای که داشتم، قسمتی مهارنشدني از وجودم، چیزی میخواست و بدون آن ارضاء نمیشد. این موارد بهعلاوۀ چند برخورد کوتاه که با دختران هوسانگیز دبیرستان داشتم، دخترانی که حالا میفهمم خود در بند شهوت بودند، باعث شد تا فتیلۀ امیال من كه سالها در زیر خاکستر ميسوخت، شعلهور شود. در تمام این سالها در مقابل شهوت شدیداً حساس بودم و خود نمیدانستم. فقط احساس مخرّبِ متفاوتبودن داشتم.
در این سالها به دو چیز به اندازۀ وجودِ خودم و حتی بیشتر اطمینان داشتم: یکی نیاز شدید به مسکّن جنسیام برای کمکردن آشفتگیِ احساسیِ درونی و دیگری جستجوی مکرر برای یافتن عکس تا با آن هوسِ وهمآلودم را تغذیه کنم.