تا جایی که بهیاد میآورم تنها وسوسهای که قبل از هشتسالگی داشتم کارتونهای توی روزنامۀ آخر هفته و داستانهای ماجراجویانۀ شبهای رادیو بود. من و برادرم تقریباً میرفتیم توی بلندگوی رادیو تا خودمان را در یک رؤیای محض گم کنیم و از آن وضعیت فقر اقتصادی که پدرمان را از ما گرفت و مادرمان را با سه بچۀ گرسنه و دلواپسی و اضطراب تنها گذاشت، فرار کنیم.
با وجود اینکه رشد جسمانی عادی داشتم؛ ولی دیگر احساساتم رشد نکرد. در دبستان میخواستم که وارد مرحله جديدی شوم و با دیگر بچهها ارتباط برقرار کنم؛ اما هرگز نتوانستم اینکار را بهدرستی انجام دهم. من در آن مکان نبودم؛ بلکه در جایی در درون خود پنهان شده بودم و گاهی به دنیای بیرون نگاه میکردم؛ انگار که آن هم یکی از صحنهسازیهای خیالیِ درون سرم بود. درطول این مدت، عدم کنترل احساسات در من نمایان بود و برای سالهای پیاپی در رفتار با برادرم، تنفر و حرکات وحشیانه و عصبی انجام میدادم.
در این سالها به دو چیز به اندازۀ وجودِ خودم و حتی بیشتر اطمینان داشتم: یکی نیاز شدید به مسکّن جنسیام برای کمکردن آشفتگیِ احساسیِ درونی و دیگری جستجوی مکرر برای یافتن عکس تا با آن هوسِ وهمآلودم را تغذیه کنم.
یک مرحلۀ جدید
بهیاد دارم اولینباری که بهطور جدی برای متوقفکردن (ترک) خودارضایی سعی کردم، زمانی بود که در نیروی دریایی ارتش آمریکا کار میکردم. ازآنجاییکه احساس کرده بودم مشکلی در من وجود دارد، سعی کردم تمام قدرت ارادهام را با اعتقاد راسخ مذهبيِ جديد به مرحله اجرا بگذارم. اما تنها فایدهای که داشت این بود که من را به یک آدم «دورهای» تبدیل کرد (مانند شرابخوارانِ دورهای که ممکن است برای روزها، هفتهها و ماهها بدون الکل زندگی کنند و البته بعد، تلافی آن را در بیاورند). خودم را مجبور میکردم برای چند روز هم که شده به خودارضایی متوسل نشوم، بهاینترتیب من یک مرد شده بودم. مگه نه؟
اما این روش جدید، تنها، تضاد درونیام را بدتر کرد و باعث شد که انکار من دربارۀ اینکه یک مشکل واقعی وجود دارد، تقویت شود.
درطول یک دورانی جدید، دائماً خودم را درحال استفاده از مجلات مییافتم و سپس آنها را نابود میکردم. آنها را پارهپاره میکردم و دور میریختم با این قول که دیگر به سراغ آنها نخواهم رفت؛ اما باز این روند تکرار میشد. چه راهی بهتر از این برای حفظ انکار من وجود داشت؟ اینکه چطور همه این موارد به توانایی من در برقراری ارتباط با زنان و سایر انسانها آسیب زد، چیزی بود که فقط پس از گذشت نیمی از زندگیام برای من آشکار شد.
هرچه به بیماریام خوراک میدادم و بیماریام پیش میرفت، عکسهای مجلهها هم بیشتر میشد. همیشه مسائل وسوسهکنندۀ بیشتر و قویتری به سراغم میآمدند. انگار که شهوت همیشه باید به پیش میرفت و هرگز راضی نمیشد و میبایست عکسهای بیشتر و واضحتری پیدا کند تا خود را تغذیه کند.
در دورۀ نامزدی مدت یک ماه خود ارضایی (استمنا) را ترک کردم. این طولانیترین زمانی بود که بدون هیچ ارتباط جنسی بودم و در تمام این مدت در جنگ و کشمکش بودم؛ تحت فشار قرار داشتم؛ چون از تنها مسکّنی که در آن زمان داشتم، محروم مانده بودم. نزدیک به فروپاشی عصبی بودم. این نامزدی با «مصرف» چیزی وحشتناک تداخل پیدا کرده بود؛ بهانه پیدا کردم تا دوباره شروع به شهوترانی کنم.
خودارضایی همان راه حل قدیمی من بود. چگونه میتوانستم تصور کنم روزی بدون آن زندگی کنم؟
خارج از کنترل
حتی دنبالکردن روابط جنسی در خیابانها هم وخیمتر شده بود. درابتدا فقط در شرایط خاص و با گروه خاصی رابطه برقرار میکردم و کلیۀ اقدامات پیشگیرانه را رعایت میکردم. اما بهمرور زمان، برای خود محدودیتی نمیدیدم و هیچچیز برایم ممنوع نبود. هرچه در شهوترانی بیشتر افراط میکردم، طیف گستردهتری از گزینهها را برای شهوترانی پیش پای خود میدیدم. تا جایی که دیگر جنسیت برایم مهم نبود.
من باید اسارت خودم را احساس میکردم. یکبار توسط مأموران مفاسد اجتماعی دستگیر شدم. آنها من را کشانکشان به پیادهرو بردند. تمام مردم با تعجب به من نگاه میکردند. من را با دستها و پاهای باز به دیوار آجری که با نوشتههای زیادی سیاه شده بود چسباندند و شروع به بازرسی بدنیام کردند. در همین حال با خودم گفتم خدا را شکر، گفتم این همان چیزی است که برای متوقفشدن نیاز دارم. دیگر هرگز شهوترانی نمیکنم. اما هنوز پنج دقیقه از آزاد شدنم نگذشته بود که دوباره دنبال همان زن افتادم. مهم نبود چه زنی باشد!
شهوت حالت دیوسرشتانهای به خود گرفته بود. با خطر دستوپنجه نرم میکردم و به استقبال تاریکی میرفتم. داشتم از مرزی میگذشتم که بازگشت از آن غیرممکن بود. کسانی که تاریکی را تجربه کردهاند، منظور من را خوب میفهمند. شهوت بعد از مدتی، جنبۀ تفریحی و سرگرمی خود را از دست میدهد و تبدیل به یک امر اجباری میشود.
در همین روزها بود که تلاش میکردم تا راهی برای رهایی پیدا کنم. تواناییام برای عملکردن و رودروشدن با مسائل زندگی داشت رو به زوال میرفت. کمتر کسی میتواند درک کند چه خسارتهای وحشتناکی براثر این حالتها در شخص بهوجود میآید. هیچکدام از متخصصینی که برای گرفتن کمک به آنها مراجعه کرده بودم، نتوانستند مشکل اصلی من را پیدا کنند. حتی خود من هم نتوانستم بفهمم که مشکل اصلیام چه بود. تصور میکردم که مشکل در بیرون از من است: همسر، بچه، بقیه مردم، رئیس، شغل، مؤسسات مختلف و ریاکاریهای مذهبی.
بعدها سعی کردم از روانپزشکان وگروههای درمانی دیگر هم کمک بگیرم. من هرگز از آنها چیزی درمورد احتمال وجود مشکلی به نام روابط جنسیِ اجباری نشنیدم، چه رسد به اینکه میتواند اعتیادآور و حتی پیشرونده و مخرب باشد.
طلوع آزادی
مدت زیادی از این اتفاقات نگذشته بود که در سال ۱۹۷۴ به ایمیلم سر زدم و دیدم که شمارۀ بیستودوم «مجله تایم»، ماه آوریل، برایم فرستاده شده است. تیتر صفحه اول آن درمورد الکلیسم جدید بود. نشستم و مقاله را با دقت کامل مطالعه کردم. برخاستم و به الکلیهای گمنام تلفن کردم. بسیاری از مطالب مقاله، حقایقی را افشا میکرد که برای من تکاندهنده بود: «الکلیهای» زیادی وجود دارند که الکلیسم را بیماری مینامند. این بیماری، زن، مرد، پیر و جوان را مبتلا میکند. مشخصات ناتوانی در برابر الکل، بسیار به شرایط من شبیه بود. معالجههایی مانند «بیرونکردن ارواح خبیثه» که توسط افراد مختلف به من تجویز میشد، کاملاً بینتیجه بود. داروهای روانکاوی و روانپزشکی، این بیماری را درمان نمیکرد. اما الکلیهای گمنام اینکار را انجام میداد.
من شهوت را همانگونه که الکل یا هروئین را کنار میگذارند، کنار گذاشتم. یعنی دیگر از طریق چشم و تخیل، شهوت را تغذیه نمیکردم. همچنین از داشتن هر نوع رابطه جنسی، ازجمله با همسرم پرهیز میکردم. بههرحال دومین زندگی زناشویی من درحال فروپاشی بود. دیگر مثل گذشته نمیترسیدم که پرهیز جنسی من را بکُشد. میدانستم که به هر قیمتی شده باید رفتارهای جنسیام را متوقف کنم. اتفاق عجیبی که رخ داد، این بود که من نمردم! چرا تا این لحظه کسی به من نگفته بود که روابط جنسی اختیاری است؟
کارکردن قدمها
در اوایل سال ۱۹۷۹ انجمن SA پس از چند شروع که با شکست روبرو شده بود، پا به عرصه وجود گذاشت و از آن زمان به بعد من همیشه عضو انجمن معتادان جنسی گمنام بودهام.
امروز کارهایی را برای خود انجام میدهم که دوست دارم. دیگر مثل یک تبعیدی یا زندانی، خیال فرارکردن ندارم. اشتغال و اجبار جنسی از بین رفته و من آزاد شدهام. اما شفا پیدا نکردهام. هنوز یک معتاد جنسی هستم. عادتم هنوز هم مرا وادار میکند تا سرم را بچرخانم و به چیزهایی که جالب بهنظر میرسند، نگاه شهوتآمیز بکنم و آنها را مصرف کنم. بخشی از وجودم هنوز میگوید اگر اینکار را نکنم، خواهم مرد. اما فقط برای یک روز، فقط برای یک برخورد، فقط برای یک نگاه و فقط برای یک فکر و یک خاطره، مجبور نیستم این هوسها را عملی کنم و مجبور نیستم با ولع و شهوت به آنها نگاه کنم.
و دوباره آن جرعۀ شهوت را بنوشم. ادامۀ آزادی من بستگی به دیدگاه و نگرشم دارد. اگر قلبم را بر روی «فیض و رحمت الهی» و «دیگران» نگشایم دچار دردسر بزرگی میشوم. من در هر زمانیکه بخواهم، میتوانم در کمتر از یک چشمبرهمزدن در ذهنم اولین جرعۀ شهوت را بنوشم. به همین دلیل، ادامه پاکی من بستگی به حفظ و نگهداری حالت روحانیام؛ یعنی حفظ دیدگاه درست، دربارۀ خودم و دیگران دارد.
کتاب سفید (بخشی از یک داستان شخصی)
مطالب مرتبط:
0 پاسخ
عالی