قدم دوازده معتادان جنسی

فهرست مطالب

قدم دوازده
  • فقط می‌‌دانستم با آن زن نمی‌توانم زندگی کنم! من اکنون خدا را برای شجاعت، صداقت و بردباری همسرم و همین‌طور پسرم شکر می‌‌کنم. این هدیۀ خدا به من و لطف بی‏پایان او بود.

    در چند سال اول پاکی به‌جای ‌اینکه رابطۀ زناشویی ما بهتر شود، وضعیت بدتر ‌‏شد و نور زیبایی که درابتدای ازدواجمان در چهرۀ او می‌‌درخشید، محو و محوتر می‌‏گشت. شادی و نشاط جای خود را به یأس و ناامیدی می‌‏داد، آن هم در پاکی!

    قدم دوازده معتادان جنسی

    دعواهای ما کمتر ولی شدیدتر شد. روز‌به‌روز به این نتیجه می‌‌رسیدیم که راه حل ممکنی وجود ندارد.

    سپس او الگوی رفتاری من را یافت. هروقت من در «آن حالت» بودم، ظاهراً سعی می‌کردم همه‌چیز را به گردن او بیندازم؛ ازجمله مسائل بزرگی! مثل افتادن یک تار مو در دستشویی. واقعاً آنچه وجود داشت، نیروی قدرتمند شهوت من بود که به‌دنبال راه بهانه‏ای برای تغییر‌دادن شریک زندگی‏ام می‌‏گشت. تعجبی ندارد که هرازگاهی آرزوی مرگ او را می‌‏کردم.

    او به هر نحو که بود، فهمید که دلیل این حالت‌های من، او نیست؛ بلکه دلیل دیگری در پس بدرفتاری‌های من وجود دارد که ربطی به «اشتباهات» او ندارد، این کشف مهمی بود. او مرا با این مسئله روبرو کرد؛ اما من طفره می‌‏رفتم و بیشتر جبهه‌گیری می‌کردم. حالا می‌‏فهمم که اشتباهاتم را به گردن دیگران می‌‏انداختم و آن‌ها را به دیگران تحمیل می‌‌کردم تا مجبور نباشم آن اشتباهات را تحمل کنم.

    وقتی فهمید با او بدرفتاری می‌‌کنم تا روی خودم و اشتباهاتم سرپوش بگذارم، رنجش و عصبانیت او چندبرابر شد.

    در اینجا توجه به مقیاس زمان و مقیاس درد، اهمیت زیادی دارد. سال‌‌ها فریاد‌زدن، دویدن و راه‌رفتن با کوله باری از درد سپری شد. سال‏هایی که با درد بر ما گذشت.

    درد من چنان شدید شد که چاره‏ای جز شروع به کارکردن اصول موجود در قدم‏‌ها برایم باقی نماند و این وقتی بود که به‌تدریج ورق برگشت.

    پاکی صرف، حتی پاکی طولانی‌مدت، باعث بهبود من یا حل‌شدن مشکلات زناشویی‌ام نشد! ‌رفتن به جلسه چطور؟ کار شاقی بود! مجبور بودم دیدن و تغییر‌دادن خودم را آغاز کنم، وگرنه درد، دوباره برمی‏گشت و خانواده‏ام از هم می‌‏پاشید. من مثل آن مردی بودم که الکلی‌‌ها درموردش صحبت می‌‏کنند، کسی که هربار می‌‏خواست از چهارچوب یک در رد شود، سرش به‌جایی می‌‏خورد؛ اما همچنان می‌‏خواست از همان در رد شود! سندروم دیوار آجری: هرگاه درمقابل یک دیوار آجری قرار گرفتی سرت را به آن می‌کوبی. بالاخره بیمار شدم و از بیماربودن خسته شدم و از جنگیدن با نفس شرطی‌شدۀ خودم هم خسته شدم.

    اصل «قدم دهم» راهگشای من بود: هرگاه که در اشتباه بودم، باید سریعاً به آن اقرار کنم. بنابراین شروع به جبران خسارت از همسرم کردم. هرگاه که جروبحث یا یک ناراحتی عاطفی بین ما پیش ‏می‏آمد، به گوشه‌ای می‌‏رفتم و ترازنامه‏ای از رفتارم تهیه می‌‏کردم. کم‌کم به آنچه در دوازده‌دوازده می‌‏گوید، ایمان پیدا کردم: «هرکجا از کسی رنجش گرفتم باید به‌دنبال مشکلی در خودم بگردم.» احساس من چه بود؟ چرا؟ اشتباه من کجا بود؟ سپس سعی کردم بدون‌اینکه اشتباه او را به رخش بکشم، به اشتباه خودم اقرار کنم و رد شوم. گاهی اشتباهم را به‌صورت یک یادداشت اقرار می‌‏کردم؛ چراکه می‌‏ترسیدم باز هم منیت و خودخواهیِ عظیمِ خود را نشان دهم و دوباره به او آسیب بزنم. کم‏کم داستان شکوهمند محق‏دانستن خودم را از یاد بردم و هرجا اشتباه می‌‏کردم به آن اقرار می‌کردم.

    این‌کار جواب داد و حال بهتری پیدا کردم. سعی کردم همین جبران خسارت را درمورد پسرم نیز انجام دهم. «من اشتباه کردم که به‌خاطر نابه‌جاگذاشتن آن وسیله، تو را سرزنش کردم و از خودم راندم.» هرگاه که این‌کار را انجام می‌‏دادم، در درونم احساس خوبی را تجربه می‌‏کردم. به‌تدریج قوی‌تر شدم و اشتباهاتم درقبال آن‌ها کمتر شد. کلید شادی من این بود که نحوۀ ارتباطم با دیگران را ببینم، بپذیرم و اصلاح کنم.

    آن جبران خسارت‏های «بزرگ» را همان زمان که وارد برنامه شدم، آغاز کرده بودم. مثل: «به‌خاطر همۀ کارهای اشتباهی که درمورد تو انجام دادم، عذر می‌‏خواهم.» و همۀ آن جملات خوب. اما این‌ها هیچ‌گاه باعث تغییر در چیزی

    نمی‏شد. من همیشه می‌‏گفتم: «عذر می‌‏خواهم.» اما این جبران خسارت‏های کوچک روزانۀ من بود که تفاوت‏ زیادی ایجاد می‌‏کرد.

    همۀ خسارت‏های وارد شده را جبران کردم، از این‌کار لذت می‌‏بردم.

    پی بردم که دوست دارم مسائل را اصلاح کنم. دوست داشتم خودم را اصلاح کنم. دوست داشتم مشکلات زناشویی‌ام را حل کنم، همواره من بودم که باید اصلاح می‌‏شدم، باید از تلاش برای تغییر‌دادن او دست می‌‏کشیدم. کم‌کم سعی کردم که به آنچه او دوست دارد توجه کنم: خانه، دل‏مشغولی‏های او، مسئولیت خودم به‌عنوان نان‏آور خانه و…

    در این مدت، شهوت و دیگر موادِّ مخدرم ازجمله: رنجش، خشم، کینه، ترس، وابستگی، قضاوت‌کردن دیگران، تأییدطلبی و خودستایی را به‌طور روزافزونی کم کردم. وقتی وجود واقعی خودم و نواقصم را دیدم و پذیرفتم و نیز خواست خداوند را درمورد آن جاری کردم، همۀ آن‌ها کنار‌ رفتند.

    پس از چهار یا پنج سال پاکی، زندگی زناشویی و خانوادگی من به‌طور محسوسی تغییر کرد: رهایی حاصل شده بود. خداوند را به‌خاطر شکیبایی، عشق و درک همسرم و همچنین فرزندانم که بزرگترهایشان خیلی پیش‌ازاین خانه را ترک کرده بودند، سپاسگزارم. من این را می‌‏دانستم و آن‌ها هم این را می‌‏دانستند. مهم نیست درگذشته چه اتفاقاتی افتاده است، مهم این است که دیگر، مسائل مثل گذشته نخواهد بود. زندگی زناشویی ما نیز مانند پاکی من، فقط برای امروز است. ما به یک زندگی جدید قدم گذاشته‏ایم.

    درطول این مدت من هرچه بیشتر از آن «بطری‏های قدیمی[1]» که در قفسه‏های قلبم مخفی کرده بودم، رها شدم. همان وابستگی‏های ناپیدا که اگر به آن‌ها پناه می‌بردم، زندگی مشترکمان نابود می‌شد. من کاری به آن‌ها نداشتم و آن‌ها را مصرف نمی‌کردم؛ اما آن‌ها آنجا بودند؛ درصورتی‌که اگر می‌‏توانستم معنی آن‌ها را زودتر بفهمم و زودتر آن‌ها را کنار بگذارم، مشکلاتم خیلی زودتر برطرف ‌‏می‌شد. تا اینکه بالاخره با همسرم پیمانی همیشگی بستم: پیمانی قلبی. این پیمان به این معنا بود که فقط برای امروز، فکر رابطه با هرکسی غیر از همسرم را رها کنم.

    [1]. این عبارت برگرفته از کتاب الکلی‌های گمنام (کتاب بزرگ) است. مترجم

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    از مجموع ۱ رای

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *