فقط میدانستم با آن زن نمیتوانم زندگی کنم! من اکنون خدا را برای شجاعت، صداقت و بردباری همسرم و همینطور پسرم شکر میکنم. این هدیۀ خدا به من و لطف بیپایان او بود.
در چند سال اول پاکی بهجای اینکه رابطۀ زناشویی ما بهتر شود، وضعیت بدتر شد و نور زیبایی که درابتدای ازدواجمان در چهرۀ او میدرخشید، محو و محوتر میگشت. شادی و نشاط جای خود را به یأس و ناامیدی میداد، آن هم در پاکی!
قدم دوازده معتادان جنسی
دعواهای ما کمتر ولی شدیدتر شد. روزبهروز به این نتیجه میرسیدیم که راه حل ممکنی وجود ندارد.
سپس او الگوی رفتاری من را یافت. هروقت من در «آن حالت» بودم، ظاهراً سعی میکردم همهچیز را به گردن او بیندازم؛ ازجمله مسائل بزرگی! مثل افتادن یک تار مو در دستشویی. واقعاً آنچه وجود داشت، نیروی قدرتمند شهوت من بود که بهدنبال راه بهانهای برای تغییردادن شریک زندگیام میگشت. تعجبی ندارد که هرازگاهی آرزوی مرگ او را میکردم.
او به هر نحو که بود، فهمید که دلیل این حالتهای من، او نیست؛ بلکه دلیل دیگری در پس بدرفتاریهای من وجود دارد که ربطی به «اشتباهات» او ندارد، این کشف مهمی بود. او مرا با این مسئله روبرو کرد؛ اما من طفره میرفتم و بیشتر جبههگیری میکردم. حالا میفهمم که اشتباهاتم را به گردن دیگران میانداختم و آنها را به دیگران تحمیل میکردم تا مجبور نباشم آن اشتباهات را تحمل کنم.
وقتی فهمید با او بدرفتاری میکنم تا روی خودم و اشتباهاتم سرپوش بگذارم، رنجش و عصبانیت او چندبرابر شد.
در اینجا توجه به مقیاس زمان و مقیاس درد، اهمیت زیادی دارد. سالها فریادزدن، دویدن و راهرفتن با کوله باری از درد سپری شد. سالهایی که با درد بر ما گذشت.
درد من چنان شدید شد که چارهای جز شروع به کارکردن اصول موجود در قدمها برایم باقی نماند و این وقتی بود که بهتدریج ورق برگشت.
پاکی صرف، حتی پاکی طولانیمدت، باعث بهبود من یا حلشدن مشکلات زناشوییام نشد! رفتن به جلسه چطور؟ کار شاقی بود! مجبور بودم دیدن و تغییردادن خودم را آغاز کنم، وگرنه درد، دوباره برمیگشت و خانوادهام از هم میپاشید. من مثل آن مردی بودم که الکلیها درموردش صحبت میکنند، کسی که هربار میخواست از چهارچوب یک در رد شود، سرش بهجایی میخورد؛ اما همچنان میخواست از همان در رد شود! سندروم دیوار آجری: هرگاه درمقابل یک دیوار آجری قرار گرفتی سرت را به آن میکوبی. بالاخره بیمار شدم و از بیماربودن خسته شدم و از جنگیدن با نفس شرطیشدۀ خودم هم خسته شدم.
اصل «قدم دهم» راهگشای من بود: هرگاه که در اشتباه بودم، باید سریعاً به آن اقرار کنم. بنابراین شروع به جبران خسارت از همسرم کردم. هرگاه که جروبحث یا یک ناراحتی عاطفی بین ما پیش میآمد، به گوشهای میرفتم و ترازنامهای از رفتارم تهیه میکردم. کمکم به آنچه در دوازدهدوازده میگوید، ایمان پیدا کردم: «هرکجا از کسی رنجش گرفتم باید بهدنبال مشکلی در خودم بگردم.» احساس من چه بود؟ چرا؟ اشتباه من کجا بود؟ سپس سعی کردم بدوناینکه اشتباه او را به رخش بکشم، به اشتباه خودم اقرار کنم و رد شوم. گاهی اشتباهم را بهصورت یک یادداشت اقرار میکردم؛ چراکه میترسیدم باز هم منیت و خودخواهیِ عظیمِ خود را نشان دهم و دوباره به او آسیب بزنم. کمکم داستان شکوهمند محقدانستن خودم را از یاد بردم و هرجا اشتباه میکردم به آن اقرار میکردم.
اینکار جواب داد و حال بهتری پیدا کردم. سعی کردم همین جبران خسارت را درمورد پسرم نیز انجام دهم. «من اشتباه کردم که بهخاطر نابهجاگذاشتن آن وسیله، تو را سرزنش کردم و از خودم راندم.» هرگاه که اینکار را انجام میدادم، در درونم احساس خوبی را تجربه میکردم. بهتدریج قویتر شدم و اشتباهاتم درقبال آنها کمتر شد. کلید شادی من این بود که نحوۀ ارتباطم با دیگران را ببینم، بپذیرم و اصلاح کنم.
آن جبران خسارتهای «بزرگ» را همان زمان که وارد برنامه شدم، آغاز کرده بودم. مثل: «بهخاطر همۀ کارهای اشتباهی که درمورد تو انجام دادم، عذر میخواهم.» و همۀ آن جملات خوب. اما اینها هیچگاه باعث تغییر در چیزی
نمیشد. من همیشه میگفتم: «عذر میخواهم.» اما این جبران خسارتهای کوچک روزانۀ من بود که تفاوت زیادی ایجاد میکرد.
همۀ خسارتهای وارد شده را جبران کردم، از اینکار لذت میبردم.
پی بردم که دوست دارم مسائل را اصلاح کنم. دوست داشتم خودم را اصلاح کنم. دوست داشتم مشکلات زناشوییام را حل کنم، همواره من بودم که باید اصلاح میشدم، باید از تلاش برای تغییردادن او دست میکشیدم. کمکم سعی کردم که به آنچه او دوست دارد توجه کنم: خانه، دلمشغولیهای او، مسئولیت خودم بهعنوان نانآور خانه و…
در این مدت، شهوت و دیگر موادِّ مخدرم ازجمله: رنجش، خشم، کینه، ترس، وابستگی، قضاوتکردن دیگران، تأییدطلبی و خودستایی را بهطور روزافزونی کم کردم. وقتی وجود واقعی خودم و نواقصم را دیدم و پذیرفتم و نیز خواست خداوند را درمورد آن جاری کردم، همۀ آنها کنار رفتند.
پس از چهار یا پنج سال پاکی، زندگی زناشویی و خانوادگی من بهطور محسوسی تغییر کرد: رهایی حاصل شده بود. خداوند را بهخاطر شکیبایی، عشق و درک همسرم و همچنین فرزندانم که بزرگترهایشان خیلی پیشازاین خانه را ترک کرده بودند، سپاسگزارم. من این را میدانستم و آنها هم این را میدانستند. مهم نیست درگذشته چه اتفاقاتی افتاده است، مهم این است که دیگر، مسائل مثل گذشته نخواهد بود. زندگی زناشویی ما نیز مانند پاکی من، فقط برای امروز است. ما به یک زندگی جدید قدم گذاشتهایم.
درطول این مدت من هرچه بیشتر از آن «بطریهای قدیمی[1]» که در قفسههای قلبم مخفی کرده بودم، رها شدم. همان وابستگیهای ناپیدا که اگر به آنها پناه میبردم، زندگی مشترکمان نابود میشد. من کاری به آنها نداشتم و آنها را مصرف نمیکردم؛ اما آنها آنجا بودند؛ درصورتیکه اگر میتوانستم معنی آنها را زودتر بفهمم و زودتر آنها را کنار بگذارم، مشکلاتم خیلی زودتر برطرف میشد. تا اینکه بالاخره با همسرم پیمانی همیشگی بستم: پیمانی قلبی. این پیمان به این معنا بود که فقط برای امروز، فکر رابطه با هرکسی غیر از همسرم را رها کنم.
[1]. این عبارت برگرفته از کتاب الکلیهای گمنام (کتاب بزرگ) است. مترجم